۱۳۹۲ مهر ۲۰, شنبه

شعري از عبدالكريم حكمت يغمايي

 درجواب نامه ي پُرمهر استادم حاج محمد شايگان سروده شد.
در سالِ يكهزار و سيصد و هفتاد استاد شايگان مثنوي بلندي به بهانه شرح حال خود كه در بر گيرنده آداب و سنن مردم خور بود،سرودندو نسخه اي آز آن را به تقاضاي شاگرد كوچكشان از راه لطف براي بنده ي كمترين عبدالكريم حكمت يغمايي فرستادند. كلامِ دلنشين و سخنان دل انگيزِ ايشان مرا چنان تحتِ تاثير قرار دادكه ابيات ِ زير را كه نام شعر بر آن نمي نهم، نوشتم كه احساسِ دروني من است، نه چيز ديگر.امروز پس از سالها آن را در ميانِ اوراق خود يافتم و در اينجا نوشتم.
درودي خوشتر از بادِ بهاران
سلامي پاكتر از قطره باران
به استادِ عزيرم شايگان باد
كز آفاتِ زمانه در امان باد
به نظم آراست آيين كهن را
به جان آورد عيسا سان سخن را
به دفتر شرحِ حال خود رقم زد
گه از شادي سخن، گاهي زغم زد
چه شعري گوهرانِ رسته رسته
صف اندر صف، كنار هم نشسته
رواني از زلالِ جويباران
صلابت از ستيغِ كوهساران
شكوفايي زگلهاي بهاري
تو گويي رودِ عطري هست جاري
زِ عاشق، سوز و هجر و بي قراري
گرفت از لوليان ، فرِ خماري
سرودِ تلخ و شيرين در هم آميخت
شرنگ و شهد در جامِ سخن ريخت
گوارا شهد و زهرش با هم آمد
اگر شادي به سر، بر دل غم آمد
ز سنت هاي ديرين يك به يك گفت
به گفت اندرگهرهاي گران سفت
زِ مادر گفت و از لالايي او
زِ مجنون (1)و قلم فرسايي او
دريغا از پدر فرمود اندك
زِ شب خيزان سخن بايست بي شك
نگفت از بانكِ يارب يارب ِ او
نفرمود از نواهاي شبِ او
طنين در كهكشان دارد اذانش
كه خيزد هر سحر از ناي جانش
شباهنگام كاواي شباهنگ
زند در گوشِ خواب آلودگان،زنگ
ميِ هشياري اندر جام ريزد
كه خواب الوده تا از جاي خيزد
شود هشيار هر مستي از ان مي
دواند روشنايي در ر گ و پي
به ملكِ عارفان افراخت بيرق
ازآن حلاج (2)زد،بانكِ انالحق
بشد روشن روانِ  پيرِ خرقان(3)
بگشت از جاي و گفت از جاي انسان
كسي آيد به در گاه ار به مهمان
دهيدش نان، مپرسيدش ز ايمان
بيرزد نزدِ يزدان گر به جان او
به نزدِ بوالحسن ارزد به نان ، او
خدا خود جانشينِ خويش فرمود
چو انسان را به خلقت كرد موجود
بگفت احسنت بر اين آفرينش
به او بخشيد عقل و علم و بينش
بيارم گفته اي از شيخِ يمگان
ز ناصر خسرو آن مردِ سخندان
همه خلقِ خدا چون يك نهالند
نه بشكن، ني بيفكن ، تا ببالند
***
سخن را باز گردانم به آغاز
كه با مردِ سحر بودم سرِ راز
مناجاتش به هنگام سحرگاه
گشايد در ميان آسمان راه
به بالِ خواجه عبدالله و بوالخير
كمند از خاكدان تا لامكان سير
جواني مستي و پيري است سستي
خداي خويش را پس كي پرستي
كلامش دل نشين و روح پرور
از آن زلفِ سياهِ شب معطر
بر او دارد سپاه شب نظاره
سپهرِ نيلگون ِ پُر ستاره
دعايش از دل و جان با دوصد شور
براي زندگان و خفته در گور
هزاران راز پنهان در صدايش
به هنگام نيايش با خدايش
چه رازي در سحر گاهان نهفته است
كه در فضلش هزاران حرف و گفته است
كسي دارند، كه برخيزد سحرگاه
شود مردِ سحر را يار و همراه
بپردازد دل از غيرِ خداوند
بوددر حضرتِ دلدار، دلبند
ستايم من چه سان مرد سحر را
ندانم، چون ندارم اين هنر را
***
زآيين هاي خوري آنچه بايد
بيان فرمود استاد آنچه شايد
زماني خور پرشور و نوا بود
به ديهي بي نوا روح صفا بود
زآيين هاي نيكو" آيرون"(4) داشت
زكشت و ورز آبادان "كشون"(5) داشت
چراغ زندگي مي گشت روشن
زِ"دادِ غله ي" (6)دهقان به خرمن
فروغِ ايزدي در دل فروزان
به "پشكِم"(7) درچو "آيرخانه"(8) سوزان
سراها بود و "كرگ"(9)ِشعله افروز
همي افروخت در طولِ شبان روز
به تاريكي فروغش راه بسته
سپاه اهرمن در هم شكسته
اگر بر سفره ها نان جوين بود
هزاران نقش شادي بر جبين بود
خورش "كشكاب"(10)بود و نان دوشاب
به دالان تشنه را جامي زمشكاب(11)
به دلها عشق بود و مهرباني
به شورستان صفاي گلستاني
نمي بيني كنون آن شور و شادي
كجا شد كيميا آيين رادي
نه غمخواري نه همرازي هم آواز
پريدن را نباشد بالِِ پرواز
مگستان را سراسر غم گرفته
زِ درد بي كسي ماتم گرفته
رها شد كشتخوان و نيست تيمار
زآفتها، درختان سخت بيمار
زِ سرخ و زرد و  نارنجي مگستان
كه برد آب بهاران را به آبان
نباشد جلوه اي خرمابنان را
چه غم باشد آز آن نسلِ جوان را؟
***
به داسِ مرگ، بازي ها درو شد
پي "قايم شدو"،‌"قنبر چپو" شد
سپيد و سرخ از "آينگرو"‌رفت
زِ دل ها هر اميد و آرزو رفت
گره شد بغض ها اندر گلوها
تمام شهر، گورِ آرزوها
"عمو زنجير باف" از كار افتاد
چو" ماما پيرو"از رفتار افتاد
نه آن زنجير اندازدپسِ كوه
نه اين دارد به دل چز بارِ اندوه
زِ " تختين " و زِ " گتين"و " الوداد"
مگر در خاطرِ پيران بود ياد
نه ساباطي نه كويي سايه افكن
نه جوشِ كوششي در لَرد وبرزن
فرو رفته است"پاي تشته" در خواب
به ندواند اگر"فنجان"به ميراب
هنر رفت و ادب رفت و گهر رفت
تبه شد روزگار و آن سَمَر رفت
خردمندان به كنج ِ خانه خاموش
شدند از ياد و خاطرها فراموش
خوش آن  روزي كه بودم با دلي شاد
نشسته در كلاسِ درسِ استاد
كلاسِ برترين، از آن ِ او بود
زگلزار ِ ادب پر رنگ و بو بود
زفردوسي و سعدي و نظامي
شكرمي ريخت از شيرين كلامي
زِپرسش هاي كفر آلودِ خيام
كه پاسخ را همي جست از لب ِ جام
زمولانا و حافظ درسِ عرفان
زيغما بر فلاك فريادي عصيان
نه تنها پاسِِِ اشعارِ كهن داشت
زنوجويان و نوگويان سخن داشت
ز"نيما"آنكه بزمِ شعرِ نوچيد
فروغ و بامداد و هم اميد
***
زنظمِ سست خودآزرم دارم
دل ازاستاد اما گرم دارم
بخواهم طول عمرش از خداوند
مبادم بگسلانم عهد و پيوند
نبينم در جهان يك دم غمينش
ببوسم دستهاي نازنينش
به دريا قطره بردن از خرد نيست
ولي در پهنه ي دريا شود نيست
پذيرا گر شود آن گيتي افروز
نهد منت به كمتر دانش آموز
سال يكهزار و سيصد و هفتاد
عبدالكريم حكمت يغمايي










۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

غزلي از حميدي شيرازي به خط محمد شايگان


به‌ قرآن‌ و تورات‌ و پازند نه‌
 اگرچند برتر ازین‌ پند نه‌

چنین‌ پندی‌ از بنده‌ باید شنید
ز پیغمبر و از خداوند نه‌

شگفتا که‌ این‌ نکته‌ جنبندگان‌
 بدانند و خلقِ خردمند نه‌

خنک‌ روز آنان‌ که‌ از حکم‌ دهر
 به‌ هم‌ جفت‌ گردند و پیوند نه‌

بجوی‌ از جهان‌ زَهر و همسر مجوی
‌ بخواه‌ از خدا مرگ‌ و فرزند نه‌

به‌ دانش‌ ز هر دام‌ کان‌ بندِ پاست
‌ توان‌ رَست‌ و زین‌ دامِ دلبند نه‌





۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه


نخل
مجله یغما » مهر 1348 - شماره 253 (از صفحه407 تا 409)»


 
خور بيابانک محمد-شايگان‏ نخل

سخنش هرچه هست،شيرين است‏ گر خطابست يا عتاب، حبيب‏
«از عسل خوشتر و طبيعي‏ تر» «شعر نخل»است از جناب حبيب
***

"باسکين"و"كوشک"و"ليف"و"کلوخ"‏بود در خاطرش همه زنده‏
گرچه نام«ترند»و«لوث»نبُرد نيز از«ساغري»و«پرونده»

***

از نخيلات، روزگاري بود سبز تالار«باغ دنيگون»
«باد در سايه ي درختانش‏، گسترانيد فرش بوقلمون»

***

اي دريغا دگر ندارد نخل،آن صفا و طراوت پيشين‏
بارد از برگ و بار،شيره جان‏ اشک آجين نموده روي زمين

***

نه«سهشکن»و نه«خدشکن»ماند نز بلا«زارشي»مصون گرديد
علم سبز باغ وارون شد دل دهقان و دشت خون گرديد
***

ندهد سار ديگر از«رووش» کودکان را به نيم خورده نويد
کس نبافد براي«جلت»،«گشک» به اميدي که بار نخل رسيد

***

نخل در خور ز اعتبار افتاد کس ندارد دگر اميدش را
«جونه»از«کويه»کس جدا نکند به کجا،تا برد«دميد»ش را

***

کس ندانست اين چه بيماريست‏ نخل را اين چنين گريبانگير
شده بيمارگونه يکسره دشت‏ از«کلاغو»گرفته تا«دهزير»

***

«سرتل»هم زهاي و هوافتاد «هاي هاي و شباش»از آنجا رفت‏
از در«قلتين»مگر گاهي‏ بانگ خيزد فلان ز دنيا رفت

***

مانده از چشمه ‏هاي قله ‏ي تين‏ مختصر آبکي به«دريا شو»
«قل هواللّه»و«تبت»ش خشکيد خشک گردد،قريبا«آبشکو»

***

جاي غم نيست هرچه رفت از دست‏ تا که اندر جهان خدا داريم‏
اين بود نيز بعد بار خداي‏ که«حبيبي عزيز»ما داريم

***

ترند-به کسر تا و را،خوشه ي نخل داراي شاخه‏ هاي متعددي است که هريک از آن‏ شاخه‏ ها را ترند گويند.

لوث-حد فاصل بين برگ و کوشک،اگر خشک باشد باسکين و اگر تر باشد آن را لوث نامند.

ساغري-بعد از بريدن کوشک آنچه بصورت پلکان براطراف تنه نخل باقي مي ماند.

پرونده-همان ليف است که الياف آن مرغوبتر و در ساختن آن دقت بيشترمي شود. مخصوص بالاي نخل رفتن

باغ دنيگون-سابقا از حبيب يغمايي بوده و اکنون از ديگران است.

بيماري نخل-بيش از 20 سال است نخيلات بيابانک را آفتي رسيده که مهندسين
کشاورزي يا از علاج آن درمانده ‏اند و يا اهتمامي چنانکه مي ‏بايد در ريشه کن ساختن ميکرب‏ بيماري نمي شود.از برگ و بار نخل شيره ‏اي مي تراود که هم خرما را خراب مي کند و هم نخل را و به ساير محصولات نيز آسيب مي رساند.

سهشکن-به فتح سين و کسرها و سکون شين و کسر کاف نام يکي ازنخلهاي‏ اصيل ‏خور.

خدشکن-به فتح خا و کسر دال و سکون شين و فتح کاف نام يکي ديگر از نخلهاي‏ اصيل.

زارش-به فتح زا و فتح را نخل خودرو.

روش-به ضم را و کسر واو نام نخل پيش رس.

جلت-ظرفي است که از برگ نخل مي‏رساند و خرما را براي نگاهداري در آن‏ انباشته ميکنند.

گشک-براي ظرفيت‏هاي مختلف. از برگ نخل ابتدا گشک مي‏ بافند که بصورت‏ نواري است،بعد آن راستدورند نام ظرفها و وسايلي که از برگ نخل درخور مي سازند بدين‏ قرار است:زنبيل-آشار-دلو-چرگازي-نيژي-دولنده-نورو-جلت‏ کلاه-تگشک(ظرف نان‏ دان‏ها-سله(يک نوع بوريا)

جارو-بادبزن-گالچون-(مهد(گاهواره) اطفال)

جونه-همان جوانه است.

کويه-يا کوده مجموعه جوانه ‏هائي است که بر اطراف نخل مي رويد-نخل و کويه ‏هايش‏ را بر روي هم طغوم يا طغام مي گويند.

دميد-يکي از جوانه‏ هاي نخل اصيل که براي نشا کردن در جاي ديگر آن را از کويه جدا مي ‏سازند.

کلاغو-دهزير-نام دو رشته قنات خور است که دشت‏هاي آن به يکديگر متصل‏ ميباشد-خرده مالکين کلاغو در مغرب و خرده مالکين دهزير در مشرق خور سکونت دارند سابقا رقابت‏ها و بازيهائي بنام کوچ و بال بين آنان رايج بوده و امروز هم کلاغوئي‏ها را بالوني و دهزيري‏ا را کوچوني مي گويند

سرتل-تپه خاکي است در وسط دشت خور سابقا چشمه‏هاي متعددي داشته و اکنون يک‏ چشمه ديگر باقيمانده که آب آن را(درياشو)نامند.

هاي هاي شباش-در روزگار قديم عروس را روز سوم به سرچشمه درياشو ميبردند عده ‏اي از جوانهاي هم سن و سال داماد سرتل اجتماع مي کردند و هم صدا اين جمله را مي‏ گفتند هاي هاي شباش(گويا شباش مخفف شادباش است).

قلتين-(يا قله ي تين-قله خاک)نام غسالخانه‏ خور است که در دامنه سرتل واقع شد و اين ضرب المثل در مورد سر تل و قلتين مشهور است که(هاي هاي سرتل به واي واي در قلتين‏ نمي ارزد)

قل هو الله و تبت و آبشکو نام سه چشمه ي سرتل که از يغما شاعر معروف بوده است.(گويا آب اندك اين چشمه ها دليل نامگذاري با سوره هاي كوچك بوده است.)
.


 

۱۳۹۰ آذر ۵, شنبه

هواي زادگاه




هواي خور
پر میکشد هماره دلم از براي خور
بیرون نمی رود ز سر من هواي خور
بارد به خاك خور اگر درد اگر بلا
جان و دلم فدایی درد و بلاي خور
بهتر هزار بارز کاخ نِیاوران
سر کردنم شبی به سپنجی سراي خور
خوشتر ز پرنیان و پر قوست زیر پاي
ریز و درشت، دشت و دمن، ریگهاي خور
هرجاي دشت از علم نخل سبز پوش
چون موسم ربیع، خریف و شتاي خور
بخشد به جسم و جان، فرح و شادي و نشاط
باغات سبز و خرم هر روستاي خور
برتر مرا زخطهّ ي چالوس و رامسر
"اردیب" و" دادکین" دو ده باصفاي خور
نازم به آسمان شبانش که از زمین
پیداست چون ستاره زهره "سها"ي خور
اي صبح آرزو برسان آفتاب را
بر رغم اين شب سيه ديرپاي خور
در واپسين عمر بود آرزوي من
آرم به سر زمانه خود در سراي خور

۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه

نماهنگي از خور




آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوييم که نی،نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه ديده ها نهان
تا سوی جان و ديدگان مشعله نظر برم
آنکه ز زخم تير او کوه شکاف می کند
پيش گشادِ تيرِ او وای اگر سپر برم
در هوس خيال او همچو خيال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم ؟
مولانا