درجواب نامه ي پُرمهر استادم حاج محمد شايگان سروده شد.
در سالِ يكهزار و سيصد و هفتاد استاد شايگان مثنوي بلندي به بهانه شرح حال خود كه در بر گيرنده آداب و سنن مردم خور بود،سرودندو نسخه اي آز آن را به تقاضاي شاگرد كوچكشان از راه لطف براي بنده ي كمترين عبدالكريم حكمت يغمايي فرستادند. كلامِ دلنشين و سخنان دل انگيزِ ايشان مرا چنان تحتِ تاثير قرار دادكه ابيات ِ زير را كه نام شعر بر آن نمي نهم، نوشتم كه احساسِ دروني من است، نه چيز ديگر.امروز پس از سالها آن را در ميانِ اوراق خود يافتم و در اينجا نوشتم.
درودي خوشتر از بادِ بهاران
سلامي پاكتر از قطره باران
به استادِ عزيرم شايگان باد
كز آفاتِ زمانه در امان باد
به نظم آراست آيين كهن را
به جان آورد عيسا سان سخن را
به دفتر شرحِ حال خود رقم زد
گه از شادي سخن، گاهي زغم زد
چه شعري گوهرانِ رسته رسته
صف اندر صف، كنار هم نشسته
رواني از زلالِ جويباران
صلابت از ستيغِ كوهساران
شكوفايي زگلهاي بهاري
تو گويي رودِ عطري هست جاري
زِ عاشق، سوز و هجر و بي قراري
گرفت از لوليان ، فرِ خماري
سرودِ تلخ و شيرين در هم آميخت
شرنگ و شهد در جامِ سخن ريخت
گوارا شهد و زهرش با هم آمد
اگر شادي به سر، بر دل غم آمد
ز سنت هاي ديرين يك به يك گفت
به گفت اندرگهرهاي گران سفت
زِ مادر گفت و از لالايي او
زِ مجنون (1)و قلم فرسايي او
دريغا از پدر فرمود اندك
زِ شب خيزان سخن بايست بي شك
نگفت از بانكِ يارب يارب ِ او
نفرمود از نواهاي شبِ او
طنين در كهكشان دارد اذانش
كه خيزد هر سحر از ناي جانش
شباهنگام كاواي شباهنگ
زند در گوشِ خواب آلودگان،زنگ
ميِ هشياري اندر جام ريزد
كه خواب الوده تا از جاي خيزد
شود هشيار هر مستي از ان مي
دواند روشنايي در ر گ و پي
به ملكِ عارفان افراخت بيرق
ازآن حلاج (2)زد،بانكِ انالحق
بشد روشن روانِ پيرِ خرقان(3)
بگشت از جاي و گفت از جاي انسان
كسي آيد به در گاه ار به مهمان
دهيدش نان، مپرسيدش ز ايمان
بيرزد نزدِ يزدان گر به جان او
به نزدِ بوالحسن ارزد به نان ، او
خدا خود جانشينِ خويش فرمود
چو انسان را به خلقت كرد موجود
بگفت احسنت بر اين آفرينش
به او بخشيد عقل و علم و بينش
بيارم گفته اي از شيخِ يمگان
ز ناصر خسرو آن مردِ سخندان
همه خلقِ خدا چون يك نهالند
نه بشكن، ني بيفكن ، تا ببالند
***
سخن را باز گردانم به آغاز
كه با مردِ سحر بودم سرِ راز
مناجاتش به هنگام سحرگاه
گشايد در ميان آسمان راه
به بالِ خواجه عبدالله و بوالخير
كمند از خاكدان تا لامكان سير
جواني مستي و پيري است سستي
خداي خويش را پس كي پرستي
كلامش دل نشين و روح پرور
از آن زلفِ سياهِ شب معطر
بر او دارد سپاه شب نظاره
سپهرِ نيلگون ِ پُر ستاره
دعايش از دل و جان با دوصد شور
براي زندگان و خفته در گور
هزاران راز پنهان در صدايش
به هنگام نيايش با خدايش
چه رازي در سحر گاهان نهفته است
كه در فضلش هزاران حرف و گفته است
كسي دارند، كه برخيزد سحرگاه
شود مردِ سحر را يار و همراه
بپردازد دل از غيرِ خداوند
بوددر حضرتِ دلدار، دلبند
ستايم من چه سان مرد سحر را
ندانم، چون ندارم اين هنر را
***
زآيين هاي خوري آنچه بايد
بيان فرمود استاد آنچه شايد
زماني خور پرشور و نوا بود
به ديهي بي نوا روح صفا بود
زآيين هاي نيكو" آيرون"(4) داشت
زكشت و ورز آبادان "كشون"(5) داشت
چراغ زندگي مي گشت روشن
زِ"دادِ غله ي" (6)دهقان به خرمن
فروغِ ايزدي در دل فروزان
به "پشكِم"(7) درچو "آيرخانه"(8) سوزان
سراها بود و "كرگ"(9)ِشعله افروز
همي افروخت در طولِ شبان روز
به تاريكي فروغش راه بسته
سپاه اهرمن در هم شكسته
اگر بر سفره ها نان جوين بود
هزاران نقش شادي بر جبين بود
خورش "كشكاب"(10)بود و نان دوشاب
به دالان تشنه را جامي زمشكاب(11)
به دلها عشق بود و مهرباني
به شورستان صفاي گلستاني
نمي بيني كنون آن شور و شادي
كجا شد كيميا آيين رادي
نه غمخواري نه همرازي هم آواز
پريدن را نباشد بالِِ پرواز
مگستان را سراسر غم گرفته
زِ درد بي كسي ماتم گرفته
رها شد كشتخوان و نيست تيمار
زآفتها، درختان سخت بيمار
زِ سرخ و زرد و نارنجي مگستان
كه برد آب بهاران را به آبان
نباشد جلوه اي خرمابنان را
چه غم باشد آز آن نسلِ جوان را؟
***
به داسِ مرگ، بازي ها درو شد
پي "قايم شدو"،"قنبر چپو" شد
سپيد و سرخ از "آينگرو"رفت
زِ دل ها هر اميد و آرزو رفت
گره شد بغض ها اندر گلوها
تمام شهر، گورِ آرزوها
"عمو زنجير باف" از كار افتاد
چو" ماما پيرو"از رفتار افتاد
نه آن زنجير اندازدپسِ كوه
نه اين دارد به دل چز بارِ اندوه
زِ " تختين " و زِ " گتين"و " الوداد"
مگر در خاطرِ پيران بود ياد
نه ساباطي نه كويي سايه افكن
نه جوشِ كوششي در لَرد وبرزن
فرو رفته است"پاي تشته" در خواب
به ندواند اگر"فنجان"به ميراب
هنر رفت و ادب رفت و گهر رفت
تبه شد روزگار و آن سَمَر رفت
خردمندان به كنج ِ خانه خاموش
شدند از ياد و خاطرها فراموش
خوش آن روزي كه بودم با دلي شاد
نشسته در كلاسِ درسِ استاد
كلاسِ برترين، از آن ِ او بود
زگلزار ِ ادب پر رنگ و بو بود
زفردوسي و سعدي و نظامي
شكرمي ريخت از شيرين كلامي
زِپرسش هاي كفر آلودِ خيام
كه پاسخ را همي جست از لب ِ جام
زمولانا و حافظ درسِ عرفان
زيغما بر فلاك فريادي عصيان
نه تنها پاسِِِ اشعارِ كهن داشت
زنوجويان و نوگويان سخن داشت
ز"نيما"آنكه بزمِ شعرِ نوچيد
فروغ و بامداد و هم اميد
***
زنظمِ سست خودآزرم دارم
دل ازاستاد اما گرم دارم
بخواهم طول عمرش از خداوند
مبادم بگسلانم عهد و پيوند
نبينم در جهان يك دم غمينش
ببوسم دستهاي نازنينش
به دريا قطره بردن از خرد نيست
ولي در پهنه ي دريا شود نيست
پذيرا گر شود آن گيتي افروز
نهد منت به كمتر دانش آموز
سال يكهزار و سيصد و هفتاد
عبدالكريم حكمت يغمايي